عصرانه و سکوت



187

درد این است که نه فقط چیز هایی که دوست داشتی و چیز هایی که داشتی
بلکه چیز هایی که دوست نداشتی و انزجار بی پروایت وقتی از آن ها حرف می زدی
و حتا چیز هایی که هرگز خاطره ی مشترکی برایم تداعی نمی کنند

و حتا چیز هایی که هرگز نداشتی و هرگز ندیده هایت هم
 همه به شکل بی رحمانه ای مرا به یاد تو می اندازند!
همه چیز مطلقن همه چیز مرا به یاد تو می اندازد. هیچ چیزی خارج از تو و بدون تو برایم وجود ندارد. درد این است.

این نوت رو ۲۸ جون ۲۰۱۸ نوشته م


190

از وقتی علی معلم چند روز قبل از منتشر شدن پیام تبریک سال نوش فوت شد ، من یه جورایی از پیش پیش فکر کردن به سالِ جدید می ترسم. راستش کلن از اسفند می ترسم. اسفند که می شه، انگار صدای نفسای مرگو دمِ گوشم می شنوم. از مردن می ترسم.
اما یواشکی از این حسا ؛ چند روزه دارم به این فکر می کنم که واسه سال جدید چی دلم می خواد؟ دلم می خواد نمیرم.دلم می خواد نترسم. دلم قرص باشه. احساس امنیت کنم. خودم و هیچ کدوم از وسایلم مریض نشیم و اگر شدیم بیمه هزینه ی درمانمونو پرداخت کنه. هیچ کدوممون گم نشیم. دلم می خواد یه خونه داشته باشم. یه خونه ی گرم و کوچیک و محکم و امن و همیشگی که مال خودِ خودِ خودِ خودم باشه. دلم می خواد خوشگل باشم و دوسم داشته باشن. دلم می خواد پول داشته باشم. بیشتر بیشتر بیشتر. دلم می خواد بنویسم. بیشتر بیشتر بیشتر. دلم می خواد صبور باشم. دلم می خواد مطالعه کنم. دلم می خواد بتونم به اندازه ی کافی بخوابم و خوابای خوب ببینم و وقتی بیدار می شم وقت داشته باشم تو جام غلت بزنم و به هیچ چی فک نکنم. (دششویی هم نداشته باشم.) آرزو می کنم تو سال جدید کلی آشپزی کنم و کسایی رو داشته باشم که از دستپختم تعریف کنن. یه عالمه سکوت داشته باشم و بعضی وقتام صدای پرنده و اذان و صدای کسی که با عشق می گه : "چکی!" دلم می خواد بتونم ورزش کنم. به خودم برسم . بتونم کلی فیلم ببینم. سینما برم. تئاتر ببینم. تو راه برگشت آواز بخونم. آرزو می کنم تنها باشم و اون وقتای محدودی که تنها نیستم با آدمای محدودی باشم که دوسشون دارم. بتونم به آدما اعتماد کنم. بتونم کار کنم. فقط اون کاری رو که دلم می خواد. بتونم برنامه ریزی کنم و اجراش کنم. اون کلاسایی که می خوامو بگیرم. ایده هامو عملی کنم و تشویق بشم. (دعا می کنم امسال دیگه بتونم ثابت کنم اون قدا چلمن و کله کدو نبودم!)
 
وآرزو می کنم آخر سال، به اون چیزایی که آرزو کردم رسیده باشم.

176

زویا پیرزاد یه داستان کوتاه داره راجه به زنی که می خواد "داستان" بنویسه! تمام داستان ناخواسته به توصیف قرمه سبزی و. می گذره و هیچ داستانی نوشته نمی شه.

الان حس می کنم دور و برم، کله م، زندگیم و همه ی آدماش بوی قرمه سبزی گرفته!


209

چند نفر سوژه ش کرده بودن. به حرفاش گوش می دادن تا زیرزیرکی مسخره ش کنن‌ ؛ اداشو در بیارن و بخندن. یواشکی به ش گفتم که خودشو جمع و جور کنه. نکرد. به جاش رفت از من پیش همونا بد گفت. همونا که به ش می خندیدن! همیشه از من پیش بقیه بد می گه. همیشه بد می گه و آخرم مثل لیرشاه هیچ کس براش نمی مونه جز من! قانونش همینه.


208

چرا اون موقع که تو خوابگاه بودیم و از صبح تا شب فال ورق می گرفتیم و چرت و پرتای سرخوشانه می گفتیم قرنطینه م نکردن؟

چرا وختی تو پلاک ۳۹ با فرناز عالم و آدمو سوژه می کردیم و غش غش می خندیدیم قرنطینه م نکردن؟

چرا تو خونه ی قشنگ قصرالدشت که واقعی ترین خونه ی زندگیم بود ، یه تیکه از بهشت بود واسه م قرنطینه م نکردن؟

چرا این جا؟ که فقط قرار بود چند ماه تحملش کنم تا اوضاع بهتر شه قرنطینه م کردن؟

اگه منقرض نشدیم ، اگه جون به در بردم ، هر روز این حالو به خودم یادآوری می کنم و دیگه هیچ وقت جایی رو تحمل نمی کنم تا اتفاق بهتری بیفته چون ممکنه اتفاق بدتری بیفته. دیگه فقط جایی می رم که قرنطینه شدن توش آرزوم باشه.


211

برای اولین بار بعد از چندین ماه عطر زدم! ابروهامو رنگ کردم. سشوار کردم. از خودم عکس انداختم. منظورم این بود که زنده م. یاد آوری به خودم که هنوز زنده م‌. اما می دونم که این فقط ماکت زنده بودنه ؛ دور از تو. دلم برای گذشته و آینده م تنگ شده.


212

عادت سر کردن با چیزهایی که ندارم ان قدر برای خودم طبیعی شده که یادم رفته با کسی راجع به ش حرف بزنم. منظورم چیزایی نیست که ازم دورن یا فعلن ندارمشون؛ منظورم چیزاییه که اساسن نمی تونم داشته باشم یا وجود ندارن. مثلن خواهرم که دستای همو می گیریم . مثلن فامیلای پرجمعیتمون که با هم می ریم تفریح و درد دل می کنیم . مثلن خدا. مثلن مادرم که از ۱۰-۹ سالگی باهاش حرف زدم. اتفاقات مدرسه رو براش تعریف کردم و از اون طرفم شوخیاشو برای همکلاسیام گفتم و هیچ وقت عذاب وجدان نگرفتم که دارم دروغ می گم. مادرم که تنها باگش مثل فیلم her بدن نداشتن یا بهتر بگم بغل نداشتن بود. مادرم که از غذا نخوردنم شاکی می شد. قبل ترا به یاوه های مدیر و معاون و معلما در مورد من پاسخ درخور می داد! توی تیم من بود و ازم دفاع می کرد. دوستامو دوست داشت. بزرگ که شدم ، بعد امتحان به م زنگ می زد و به استادا و مراقبا فحش می داد. به م یاد می داد چه طور رفتار کنم و چه طور به خودم برسم. برای دوستام خوراکیای خوشمزه می فرستاد. و حالام به م افتخار می کنه. افتخار می کنه. افتخار می کنه.

خلاصه اولین بار که شنیدم یکی گفته بود خیال حقیقی تر از واقعیته (نقل به مضمون) اشک تو چشام جمع شد‌.

همین.


213

تو خونه ی خیابون قصردشت ، الان هوا بهاریه. پنجره ی اتاق آخری و در تراس بازه. کتری می جوشه. نیمرو نیم پز شده. صدای دینگ تستر در اومده. یه لنگ دمپایی صورتیِ گناه دار زیر مبل دو نفره هه قایم شده. صدای شر شر آب از حموم میاد. آفتاب افتاده رو قالی لاکی.


215

بعد از دو ماه بقچه ی لباس خنکا رو باز کردم؛ چه لباس هایی که فراموش کرده بودم ! چه لباس هایی که زیادی دوسشون دارم!

بقچه ی لباس های زمستونی رو می بندم. به این فکر می کنم که تا پاییز کدوما رو یادم می ره. شیطون می ره تو جلدم که یه دو تومنی بذارم تو جیب یکی از کاپشنا ولی نمی ذارم.


216

بلخره اون دو تا دندون عقل ‌کج که توی فکم جا نمی شدن و داشتن لپمو سوراخ می کردن و داشتن نظم دندونامو به هم می ریختن ؛ بلخره اونام جزیی از من بودن و حالا کندنشون دل تنگم کرده و ته حلقم مزه ی خون حس می کنم! به دندونای عقل دیگه م فک می کنم که کم کم دارم می کنمشون. نمی دونم به خاطر عاقل شدنه یا کم حوصله شدن. نمی دونم خو کردن سخت تره یا کندن. کندن. کندن.


215

دو سال پیش همین وقتا من مردم. دفن شدم. و بعد دوباره به دنیا اومدم. براش شاکرم. ممنونم. خوشبختی رو مزه کرده م. دردو مزه کرده م. اطمینان. اعتماد. امنیت‌. خوشبختی‌‌. خوشبختی‌. خوشبختی. چیزهایی هست که هنوز دلم می خواد. ولی فقط دو سالمه دیگه! آرومم.


214

بعد از دو ماه بقچه ی لباس خنکا رو باز کردم؛ چه لباس هایی که فراموش کرده بودم ! چه لباس هایی که زیادی دوسشون دارم!

بقچه ی لباس های زمستونی رو می بندم. به این فکر می کنم که تا پاییز کدوما رو یادم می ره. شیطون می ره تو جلدم که یه دو تومنی بذارم تو جیب یکی از کاپشنا ولی نمی ذارم.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها